آلوچه خانوم

 






Saturday, November 30, 2002

خيلی بده آدم نتونه يه چند روزی بياد سراغ وبلاگش ؟ يه دوستی می گفت وبلاگ نويسی همت می خواد . مطمئنم که اين همت رو دارم ولی الآن تو موقعيتی نيستم که بتونم دلشوره هام رو اينجا با اين صفحه قسمت کنم . هنوز نمی تونم . شايد یه روز ديگه .....

 AnnA | 7:30 PM 








Tuesday, November 26, 2002

می دونستم دلم بيخودی شور نمی زنه , هنوز هم داره می زنه و همينطور ازم انرژی می کشه . کاشکی بتونم یه کاريش بکنم . فکر کنم بايد از هری پاتر یه ورد به درد بخور یاد بگیرم ........ بابا بيخيال !

***

من سيگاری نيستم . نمی گم که اصلأ دوست ندارم ها ! ولی خب هيچ جوره تو رده آدم های سيگاری قرار نمی گيرم , اما خوب می فهممشون . اينکه چه طور آدم هر وقت خوشحاله , نارارحته , بهم ريخته است , سرکيفه , احساساتی شده و.... و ..... و در همه اين مواقع که هيچ ربطی به هم ندارند با یه چيز حال کنه . من اينطوری ام تحت هر شرایطی که باشم با یه آهنگ خيلی حال می کنم . فکر می کنم به خاطر ريتمش باشه سرحالم می کنه . بخوام تو خودم باشم کمکم می کنه . انرژی می ده . انرژی می گيره حتی یه جورایی اروتيک هم هست. هنوز بلد نیستم چه طوری می تونم اينجا بذارمش که شما هم گوش کنيد , یعنی فکر می کنم که وبلاگ من اين امکان رو نداره ولی می تونم متنشو اينجا بنويسم:

Agreement : by Kitaro


Watching the world
From our window of life
Can we see all there is
That is real
That is right
To the distance so far
From our true understanding
Making us want more
Making us see less

The fire
Making me clean
Making me fly
Spinning me 'round
Spinning me 'round

The fire within your eyes
This mystic time
I've known before
Once before
The flame within my heart
Agreements made
Are now realized
Like before

Speaking of worlds
Driven far far apart
How the (industry) innocence
Crushes the nature of things
To the point that we lose
All we're trying to gain
Making us want more
Making us see less

The fire
Making us clean
Making us fly
Spinning us 'round
Spinning us 'round

The fire within your eyes
This mystic time
I've known before
Once before
The flame within my heart
Agreements made
Are now realized
Like before

The fire
Making us clean
Making us fly
Spinning us 'round
Spinning us 'round

The (fire) flame
Making us clean (dream)
Making me fly
Spinning me 'round
Spinning me 'round

Agreements of Trust
Agreements of Faith
Agreements of Truth
Agreements of Love
Agreements of Liberty
Agreements set you free

 AnnA | 3:19 PM 








Monday, November 25, 2002

داره بارون می یاد! پنجره رو یک کوچولو باز گذاشتم . به وضوح می شه بوی اونو حس کرد . بوی غريبيه . از اون بوهایی که همیشه به ياد آدم می مونه ها ولی بازم حس کردنش ذوق زده ات می کنه ... پرده ها رو کنار کشيدم که بهتر ببينمش , قطره های درشتش با ضرب به شيشه می کوبند و سر می خورن ميان پايين . اينجور وقتها دلم می خواد خونه ام تميز , یه جور غذای داغ مثلأ عدسی روی گاز در حال جوشيدن باشه . خودم هم بشنينم کنار بخاری و هی چايی بخورم . هی دوباره چايی بخورم . کار مونده ای هم نداشته باشم که بخوام نگرانش باشم . اما وضعيت کاملأ طور ديگه ايه: الآن توی خونه ام شتر با بارش گم می شه . ( یا به قول رشتی ها انگاراينجا شکم خرس ترکيده و همه چيز در هم برهمه ) از صبح يک استکان هم چايی نخوردم , دو روزه توی وبلاگم هيچی ننوشتم و دلم به شدت شور می زنه . نمی دونم چرا ! از پريشب که ساعت 3 بعد از نصفه شب از خواب پریدم نگرانی عجيبی باهامه که فکر می کنم کم کم داره توی صورتم هم می یاد . برای اينکه دست از سرم برداره و حواسم رو , روش متمرکز نکنم از صبح ديروز خوندن کتابهای هری پاتر رو شروع کردم . نتیجه اين شد که تمام ديشب خوابهای عجيب و غريب ديدم . می دونم ايشاالله خيره .

***

می دونم که بارون قشنگ و به موقعيه . می دونم امروز همه وبلاگشهری ها هپروتی خواهند نوشت . نمی دونم چرا ولی به چشم من بارون دلگيريه و هر چقدر سعی کردم روز رو با روحيه و متفاوت شروع کنم , بلکه اين حال دست از سرم برداره تا حالا موفق نشدم.... وای کارهای کلاس فردام هم همينطوری مونده من برم

 AnnA | 3:56 PM 








Saturday, November 23, 2002

خيلی کوچولو بودم .شايد همش 3 سالم بود.موهای فرفری ام رو که خيلی هم بلند نبود, برام دو گوشی می بستند. يه سارافون سرمه ای داشتم که روی سينه اش دو تا گيلاس تيکه دوزی شده بود. گيلاس ها قرمز نبودند . چهار خونه قرمز وسفيد بودند. اونها خوشگلترين گيلاس های دنيا بودند. می دونستم بچه ها بزرگ می شن و لباس هاشون بهشون کوچيک می شه بخاطر اون گيلاس ها هم که شده , دوست نداشتم هيچوقت بزرگ بشم . آدم برزگ های دور و برم یا همش دردسر درست می کردند. يا اينکه داشتند دردسرهايی رو که آدم بزرگ های دردسر درست کن, درست کرده بودند, راست و ريست می کردند پس با اين حساب بزرگ شدن چنگی به دل نمی زد. اگه بزرگ می شدی نمی تونستی روی زانوهای عمو بشينی. اگه بزرگ می شدی ديگه از قصهء تکراری هرشب بابا که اينطوری شروع می شد يه زريه بود که اسمش بود زری ! خبری نبود ... جدی از کی اين قصه بايگانی شد ؟ بزرگ شده بودم ؟ نه ايکه هيچوقت نخوام بزرگ بشم ها ! مثلأ وقتی خرابکاری می کردم ... کاری می کردم که می گفتند آبرومون رو بردی . دلم می خواست آدم بزرگ باشم ولی آخه من کاری نکرده بودم ! اينکه تو خونه دوست بابات دوتا برش هندونه بیشتر بخوری و بابات مجبور باشه دم در منتظر بمونه تا هندونه خوردن تو تموم بشه , خيلی بی آبروئيه ؟ خب اون موقع می گفتند هست و من اون موقع دلم می خواست آدم برزگ باشم که بیخودی دعوام نکنن . اونهمه خودشون کارهای بد بد می کردند هيچی نبود. ..... بزرگ ؟ چقدر بزرگ ؟....... یو هو اتقاق اقتاد , یادم نمی ياد .....فقط یوهو متوجه شدم که خيلی وقته ديگه برام قصه زری کوچولو تعريف نمی کنند . شايد اين اولين نشانه بزرگ شدن بود که بهم اعلام شد, ولی من اين نشونه ها رو زودتر حس کرده بودم . از وقتی که شکم مامان هی بزرگ و بزرگتر می شد و می گفنتد : خب حالا چی می خوای ؟ چون تو خواستی تنها نباشی ...... و من یادمه که از پشت عينک ( آخه من عينک هم می زدم ) با چشم های گرد و ..... که لزومی نمی بينم اينجا توضیجش بدم فکر می کردم که چرا دروغ می گن؟ من کی همچين چيزی خواستم؟ . تازه ازشون می پرسیدم ی دل مامانها چطوری بچه داره ؟ دروغکی یه چيزهایی سرهم می کردند . آخر می انداختنش گردن خدا . حالا همش خودشون می گفتند دروغگو دشمن خداست بعد به من توی یه روز 2 تا دروغ گفته بودند . ..... شرم آور بود مگه نه ؟ داشتم می گفتم ...... بهم نگفتند ولی قشنگ اينو حس می کردم که از وقتی که قرار شد یکی کوچولوتر از من بياد من ديگه برای خودم خانومی فرض می شدم ....... ولی دفعه بعد به خاطر یک چيز بی خودی ....چه می دونم چی! ... مثلآ تميز نگه نداشتن لباسی که تنم بود توی مهمونی بازم موجب بی آبروئی شده بودم .... بازم همون بساط سابق و من ديدم اينطور بزرگ شدن ها هيچ فايده ای به حالم نداره . بازم همش یه عده آدم از من بزرگ تر بودند که می تونستند تشخیص بدن کارهای من درست هست یا نه و حتی دعوام کنن . یادمه یه وقت هایی فکر می کردم جای کی باشم بهتره ؟ خاله ها ؟ ...... نه ..... هرکدومشون بلاخره يکی پيدا می شد ازشون بزرگتر باشه .... حتی مامانم هم نه . دردسر زياد داشت, زحمت مامان بودن زياد بود . جای بابا هم نه .... تو اداره رئيس داشت ... تازه مامان هم بود. جای شهلا جون (مربی مهدکودکمون) هم نه چون يه بچه لوس و ننرداشت من اصلأ دلم نمی خواست مامان اون باشم ... جای عمو هم که اصلأ . عقلم اينقدر می رسيد که اگه جای اونی که خيلی دوست داری باشی . اون وقت ديگه کی رو دوست داشته باشی ؟ ....... خلاصه نمی دونم از کی واقعأ بزرگ شدم. یعنی انگاریک مقطع زمانی رو به کل گم کردم فقط یادمه راست راستکی دختر بزرگی بودم . یادم نيست که کی داشتم قد می کشيدم , قثط یادمه که یک دفه ديدم که قد مامانم شدم . لباسهامون به هم می خوره . کفشهامون یک اندازه است ولی بازم ...... خوب درس نخوندن من مایه بی آبرویی بود ... حالا اين هيچی! اينکه دوست نداشتم دامن بپوشم و هميشه شلوار پام بود قبل از هر مهمونی اونقدر موضوع خوبی برای دوره کردن بی آبرويی های تمام زندگی من بود که به هيچ عنوان اين فرصت رو از دست نمی دادند...... جدی می گم ها ! باور کنيد ...... بعد تر ها که خيلی بزرگتر شده بودم می خواستم دنيا رو اون طور که خودم می خوام ببينم و همونطور روش حساب باز کنم . اينها ديگه کاملأ تو محدوده روابط شخصی من و دنيا بودند, فکر می کنم ديگه انقدر بزرگ شده بودم که اينجور چيزها رو بفهمم و لی بازم شرکت نکردن توی امتحان کاردانی به کارشناسی که اصلا يک افتضاح خانوادگی بود ..... همين الآن تو اين سن و سال اگه مثلا جلوی فلانی مشروب بخوری زشته ........ خلاصه ......ولش کن ..... می دونی آلوچه خانوم ؟ اصلأ نمی ارزيد که اون سارافون با اون دوتا گيلاس درشت خوشگل دیگه اندازه ات نباشه ....رو دست خوردی .... تو که فکر نکرده بودی حال قراره چه خبرها بشه.... نکنه فکر کرده بودی ؟ .... شايد اگه تو بزرگ نمی شدی ..... شاید اگه همه چيز همون ريختی باقی می موند.... اگه می شد زمان رو متوقف کرد و تو همونقدر کوچولو باقی می موندی الآن عمو هم بود..... اصلآ اون سارافون سوغاتی عمو بود ..... ببخشید باز آذر ماه شد و زد ه به سرم ...

 AnnA | 5:13 PM 








Thursday, November 21, 2002

اولين بار کی دلتون خواست بزرگ بشين ؟
اولين بار کی احساس کرديد که بزرگ شدين ؟
؟ اولين بار کی از بزرگ شدن خودتون متنفر شدين

 AnnA | 2:35 PM 








Wednesday, November 20, 2002

تن تن در تهران کار زرتشت سلطانی رو اينجا ببينيد. واقعا محشره

 AnnA | 3:37 PM 






ديروز سوار يکی از پيکانهای درب و داغون مسافرکش شدم. از همونهايی که راننده هاشون با نگاههای عجيب و لحن آمرانه وغريبشون نشونت می کنن و تکرار می کنن مثلأ سيدخندان ... يا مثلأ, آزادی ...يا , رسالت ... طوری که ناخودآگاه فکر می کنی قراره بری همونجايی که اونها بهت می گن. همون راننده هايی که انگار نمی خوان هيچکدوم از مسافرهای توی خيابون رو از دست بدن , هميشه ريشهای تيغ تيغشون از زير چشماشون تا پائين گلوشون در اومده و اگه صندلی عقب , پشت سرشون بشينی می تونی به وضوح ببينی که موهای او قسمت از سرشون که روی بالش بوده هنوز پخش و پلاست. انگار صبح از توی رختخواب يه راست اومدن پشت فرمون . نوارهای عجيب و غريب هم گوش می دن . اصلأ انگار يکسری محصولات فرهنگی خاص تحت پوشش يک جور بی فرهنگيت خاص برای اونها توليد می شه . چه می دونم شايد اينهم برای خودش يه جور فرهنگه .... هميشه هم برای تکميل شدن ظرفيتشون 2نفر لازم دارند . باخودت می گی 1 نفر ديگه زود پيدا می شی ولی ماشينو که بهت نشون می دن می بينی فقط يک نفر توش نشسته !!! تو که نفر دوم صندلی عقب باشی, زوج جوونی که از راه می رسند خوشحال می شن . صندلی جلو خب هر طور حسابشو بکنی بهتره . حالا واقعأ فقط يک نقر لازمه ... که البته آقای راننده با قدرت متافيزيکی خارق العاده اش به راحتی پيداش می کنه و همه نفس راحتی می کشن ديگه چرت و نچ نچ بابت ترافيک قبل از افطار تا اينکه آقای راننده تصميم می گيره با یکی از همون محصولات فرهنگی که گفته شدَ, ما رو مورد لطف و توجه ويژه قرار بده . چشمتون روزه بد نبينه ! به آقای بدصدايی که من هرچی سعی کردم نشناختمشون, حتی نتونستم حدس بزنم کی هستند , با نهايت احساسی که می تونست به صداش داده بود در حاليکه اصلأ نتونسته بود لحن خيابونی اش رو بپوشونه می خوند :
ای فرودگاه ! چه عجب جايی تو ؟
!!جايگاه همه اشکايی تو
تازه در آخر هم همين دو خط رو که گويا نقطه اوج شعر بود با لحنی به مراتب احساساتی تر از قبل دکلمه می کرد !!!! اونقدر اين آهنگ عجيب و غريب و بد بود که حتی توجه دختر و پسری که جلو نشسته بودند رو هم به خودش جلب کرد. يعنی حواسشون 2 بار تو , کل مسير به همديگه نبود: يکبار وقتی از کنار بيل بورد تبليغاتی ايکات رد می شديم حواس دختره طوری پرت شد که پسره وارفت, حيوونی ! يکبار هم وقتی اين ترانه شروع شد .

 AnnA | 3:29 PM 








Monday, November 18, 2002

....زندگيم برخلاف آرزوهايم گذشت
در مورد اين جمله چی فکر می کنيد؟ ناخودآگاه آدم رو به يه جور همدردی دعوت می کنه ...حتی ممکنه آدم کنجکاو بشه ببينه طرف کيه ؟ می دونيد کجا نوشته شده بود. روی اين صفحه های لاستيکی مشکی پهنی که پشت چرخهای عقب کاميون آويزون می کنند, نوشته شده بود. به نظر من راننده ها ی کاميون. اتوبوس . مينی بوس حتی راننده های تاکسی و مسافر کش ها يه جورايی اولين بلاگرهای فارسی بودند. که اين همه پيغام و شعر و متلک و اسم بچه هاشون اسم عشق وصال نيافته و ارادتشون به مادر محترمه خودشون و مولا علی که نگو همه شون يه پا مشتعل عشق حضرتند و ... خلاصه همه جور حرفی رو به زبون فارسی و اينگليش و فينگليش و بعضا" ترکی به معرض ديد خوانندگان می ذارن . لازم هم نيست کسی بره سراغشون. کليک کنه و از اين قرتی بازها... خودشون می يان جلوی چشم بيننده هاشون .... خيلی از اين جمله ها تکراريند و يه جورايی دم دستی محسوب می شن اما يه چيزی خيلی سال پيش ديدم . فکر می کنم مثلا" دوم راهنمایی بودم . شايد اولين بار بود که احساس کردم به زن درونم برخورده ولی اعتراف می کنم يه جور بامزه ای لج درار بود . خلاصه پشت يه مينی بوس نوشته شده بود ( با عرض معذرت از همه فمنيستهای محترم ) :
گر بميرد دختری برقبر او رويد گلی
گر بميرند دختران دنيا گلستان می شود

 AnnA | 9:31 PM 






صبح سردی بود اونقدرکه دلت نمی خواست از رختخواب بيای بيرون . خودتو اگه به حجم گرمی که کنارت خوابيده نزديک کنی گرم تر هم می شی . پس با يه غلت کوچولو و نصفه نيمه طوری که بيدارش نکنی نزديک تر می شی . .... آره از اين فاصله گرم تر می شی . ساعت رو نگاه می کنی . آخجون يه عالمه وقت داری که هی چرت بزنی هی بيدار بشی و از سرمای بيرون رختخواب لذت ببری . حالا يه کمی هم گشنه ات می شه. از فکر اينکه پاشی يه چيزی بخوری ... يه صبحانه کامل با چای گرم م م م ...... يه دفه يادت می ياد خونه پر از خوردنی آماده است. آخه ديشب مهمونی بوده .... مهمونی ؟ ... يه عالمه ظرف نشسته .... خونه در هم برهم .... حالا ديگه فکر خوردنی های مونده از ديشب دلتو بهم می زنه حتی اگه چشماتو باز کنی و يه نگاهی به بيرون از اتاقت بندازی می تونی ببينی که چه خبره .... اه گرمت می شه پتو روپس می زنی . لباسی رو که ديشب پوشيده بودی پشت و رو يه گوشه می بينی. يادت می ياد همه گفتند که خيلی لاغر شدی .... و ديگه بسته و ادامه نده ....تو هم به همه لبخند زدی و گفتی که رژيم غذايی خيلی خوبی داری به هيچ کس نگفتی که چون از صبح ديروز وقت نکردی چيزی بخوری و شکمت که هميشه تو آفسايد بوده تخت شده . حتی سر شام هم فرصت نشد چيزی بخوری وشکمت صاف موند و آبروت حفظ شد ! .... از رختخواب می يای بيرون . يک لحظه می خوای برگردی سرجات اينکارو نمی کنی . يه دفه تصميم قاطع می گيری که به سرعت خونه ات رو تميز کنی . از اتاق خواب می يای بيرون .... وای ... چه خبره ولی تو تصميم گرفتی که تاظهر خونه رو مثل اولش مرتب کنی . تا ظهرش رو همين الآن تصميم گرفتی ولی فکر می کنی از همون لحظهء اول که بيدار شدی تصميم گرفتی نظافت رو شروع کنی . حتی يادت رفته با چه کيفی خودت رو زير پتو جمع کرده بودی و فکر های خوب خوب می کردی . يعنی يک لحظه يادت می ياد اما سعی می کنی فراموشش کنی . همين طور که به اين چيزها فکر می کنی ليوانها و ظرفها رو از اين ور و اونور جمع می کنی . در يخچال رو باز می کنی . به يه عالمه غذای آماده . لازم نيست امروز هيچی بپزی . اين خيلی عاليه ! يه لقمه الويه می گيری و می يای بقيه ظرفها رو جمع کنی. تلفن زنگ می زنه . مامانته . می خواد بدونه ديشب مهمونی چه طور گذشته؟ از غذاها ت تعريف کردند يا نه ؟ ژله خوب بسته بود يا نه ؟ يادت می ياد که ازش تشکر کنی که پياز داغهای آمادهء فريزی به موقع رسيد ودستش درد نکنه ... ! همون حجم گرمی که کنارت خوابيده بود از صدای زنگ تلفن بيدارشده اما خوش اخلاقه. دوش می گيره و آماده می شه که بره بيرون . تو اين فاصله براش چند تا ساندويچ آماده می کنی که يا بخوره يا باخودش ببره . يادت می اندازه که ماه رمضونه و منظورت چيه ؟ بهش می گی حداقل يکی اش رو بخوره بهت می گه سر صبحی اشتها نداره لبخندی به روت می زنه که می فهمی بيشتر از اين گير ندی. خداحافظی می کنه . تا ظهر اينقدری زمان نداری اما اگه بجنبی می تونی تا ظهر به يه جايی برسونی اش . پس سعی می کنی دور موتورت رو تند کنی صندلی ها رو سر جاشون می ذاری جارو برقی رو مياری وسط اتاق هرچی مال آشپزخانه بود می بری اونجا . سعی می کنی به ظرفها یه سر و صورتی بدی و آشغالهاشون رو خالی کنی ودسته دسته شون کنی و توشون آب گرم بريزی . فکر می کنی اگه يه صدايی تو خونه باشه بهتر کار می کنی . کامپيوترت رو روشن می کنی . ليست آهنگهای مناسب برای خونه تميز کردن رو مرتب می کنی . می گی يه سر کوچولو به اينترنت بزنم ببينم چه خبره ..... اوه ...... چقدر ميل و پيغام تو يه روز.....ساندويچ ها رو يکی يکی به نيش می کشی ..... ساعت رو نگاه می کنی .... ديگه تا ظهر که عمرا" نشه ولی تا ساعت 2 بعد از ظهر حتما تمومش می کنی . به خودت می يای می بينی تا ساعت 1:30 پای اينترنت بودی. قطع می کنی و باعجله می ری سراغ کارهات. تلفن زنگ می زنه .باباته ! که چرا اينقدر اشغال بودی شايد کسی کار مهمی باهات داشته باشه . نگران می شی که کارمهم چيه در کمال تعجب می بينی کار مهمی نداشته فقط می خواد بيينه احوالت چطوره و سريال دیشب رو ديدی یانه ؟ يادش می اندازی که ديشب مهمون داشتی ... خلاصه قرار می شه سلام برسونی و يه سری اون ور ها بزنی و بی معر فت نباشی و .... از اين حرفها. .... گوشی رو می ذاری دوباره تلفن زنگ می زنه اين دفه دوستته که می خواد بابت مهمان نوازی ديشبت تشکر کنه ويه کمی غيبت کنه و ديگه اينکه چرا نذاشتی ظرفها رو بشورن ؟ ( جدی کاشکی گذاشته بودی ) و راستی يه چيزی رو يادش رفته بود بهت بگه .....نزديک 2 ساعت بعد گوشی داغ کرده تلفن رو می ذاری سرجاش. گشنه ات می شه. اينقدر از صبح خوردی شکمت حسابی دوباره جلو اومده . با خودت می گی غذای گرم نخورم . از سالاد سرد پر از سس مایونز یه پيش دستی می کشی می خوری دلت يخ می کنه. سريع آب می جوشونی و يه چای ميخوری توی دلت گرم ميشه پشت پلک هات سنگين می شه . يادت می ياد ديشب خيلی دير خوابيدی. بعد دوباره يادت می ياد صبح چقدر دلت می خواسته بخوابی. فکر می کنی چی شد که يوهو پاشدی ؟ کاشکی می خوابيدی چون کاری هم که نکردی ! بعد به خودت می گی فقط يه چرت کوچولو می زنم. قبل از اينکه فکر ديگه ای بزنه به سرت می خزی تو رختخواب . هنوز چشمت گرم نشده تلفن زنگ می زنه قلبت هری می ريزه پائين . اونقدر بد از خواب پريدی که لج می کنی اصلا" جواب تلفن رو نمی دی. خيلی زود دوباره خوابت می بره و همش خواب می بينی که داری ظرف می شوری و بايد جارو برقی بکشی و ..... با صدای زنگ در بيدار می شی , هوا تاريکه هنوز هيچ کاری نکردی ..... حتی شام هم نپختی ! .... اما از ديشب غذا داری هنوز....

 AnnA | 6:20 PM 








Saturday, November 16, 2002

بيچاره می شم
وقتی که قراره چشماش برق بزنه
..... و می زنه

 AnnA | 2:26 PM 








Thursday, November 14, 2002

!!!!!

 AnnA | 10:35 PM 






خب حالا سلام دوباره ! آلوچه خانوم کلی اين روزها سرخوش بوده می دونيد و خودش هم باورش نمی شه که اين حال اينقدر موندگاری داشته ! شما چی باورتون میشه ؟! پس فردا تولد دوست عزيز آلوچه خانومه. آلوچه خانوم تمام زورش رو زد تا براش دوتا کادوی منحصر به فرد تهيه کنه !!! آخرش هم نشد که نشد . حالا تا يه ماه ديگه ومناسبت بعدی کلی راهه . خدا رو چه ديدی ؟!!!!! امروز هم فکر کردم بالاخره امروز می نويسم!! حتی اگه شده یه قصهء آب دوغ خياری عشقی ولی آخرش نشد که نشد مثل هميشه !!!! حتی اگه تمام عشق های آب دوغ خياری جوونی خودت رو هم را با تمام جواديت هاش بتونی مرور کنی و به خاطر بياری, بازم نوشتن قصهء آب دوغ خياری عشقی همچين هم کار آسونی نيست ها !!

 AnnA | 10:34 PM 








Wednesday, November 13, 2002

امروزتوی جلسه ای که سايت زنان ايران برای آشنايی وبلاگ نويس های زن با همديگه ترتيب داده بود با خانوم های دوست داشتنی و جالبی آشنا شدم . چه طوری از اونجا سردرآوردم؟ خيلی ساده , همون اولين روزی که آلوچه خانوم فقط يه سلام آلوچه ای کرده بود به عنوان يک وبلاگ نويس زن درخواست شرکت در اين نشست رو فرستادم !!!! آدم به اين پررويی ديده بودين؟ ديدن قيافه هايی که يه جورايی داری هر روز ازشون می خونی وتو رو شريک غم ها, خوشی ها, حسرت ها و شادی هاشون می کنند يه جورايی جالبه . حتی قيافه ها شون به وبلاگ هاشون مي اومد. نمی دونم غير از اينجا , کجای دنيا می شه آدم های اين ريختی پيدا کرد. نمی دونم اينجا چه طوری بزرگمون می کنن که حتی با سرگشتگی هامون هم حال می کنيم و ازشون برای خودمون هويت می سازيم . آره ما محشريم .... به خدا . من فکر می کردم فقط خودم اين ريختی هستم . البته من هميشه در طول تاريخ فکر می کردم فقط خودم يه جورايی ام . آدم وقتی موجود زنده شبيه خودش می بينه خوشحال می شه. دست بچه های سايت زنان ايران درد نکنه

 AnnA | 1:13 AM 








Tuesday, November 12, 2002

اين انيميشن رو ببينيد . یه جورايی با مزه است !

 AnnA | 8:44 PM 






نه اينکه بخوای فکر کنی حرفهای آلوچه خانوم ته کشيده ها ! دوستم راست می گه . بايد يه برنامه درست و حسابی داشته باشم . اينطوری نمی شه آلوچه خانوم ! آخه من يه جورايي اين روزها ملنگولم . خب می گم :يه چند ماهی خيلی مزخرف گذشت . عين برق و باد . روزهای بد , سريع می گذرند. نمی دونم کدوم آدم ديوونه ای گفته وقتی خوش می گذره, زود می گذره ؟ انگار که عمرت داره تند تند هدر ميره . يوهو چشم وا می کنی می بينی : ای بابا ! چه طور اين همه مدت اين ريختی گذشت؟ من که آدم اين ريختی زندگی کردن نبودم . يه چند روزيه روزهاش داره قد 24 ساعت می گذره . انگار که نفسهات عمق داره . باهاش اکسيژن می ره تو ريه ! قلبت سر جاش می زنه . نه جاش تنگه که بخواد خفه شه, نه اونقدر گل و گشاد که انگار معلق بين زمين و هوا با هر ضربه اش حالت رو به طرز چندش آوری به هم بريزه . خلاصه که آلوچه خانوم حالش خوبه! اونقدر اين چند روز آفتاب ومهتابش سر جاشون بودند که روزهاش طولانی بود که انگار عمريه همين ريختی بوده . انگار هيچوقت طور ديگه ای نبوده ! اونقدر که اون دوستی که 5/8 ساعت با ما اختلاف زمانی داره ازپشت صفحه مانيتور دور سرش صدقه چرخوند وگذاشت کنار . آلوچه خانوم خودتو چشم نکنی يه وقت ؟ حالا می مونه اين صفحهء بنفش

 AnnA | 1:20 PM 








Saturday, November 09, 2002

قلمه يه جور گل روتازگی ها از يکی از دوستهام گرفتم . هنوز توی آب نگهش می دارم.توی آب هم گل می ده . نمی دونم اسمش چيه . مهم نيست . ترجيح می دم خودم براش يه اسم خوب انتخاب کنم . يه اسمی که بهش بياد. آخه خيلی ناز نازی هستش . و این قلمه ی نازنازی يه جورایی تبدیل شده به دخترخانوم بدون اسم خونه ما . ناخودآگاه اين اتقاق افتادها ! يعنی ديدم هر وقت می خوام گل و جوانه ی تازه دراومده اش رو به دوستم نشون بدم می گم : " بابا ! امروز هيچ ما رو ديدی ؟ " نمی دونم چرا دخترخانوم حس میشه ؟ گويا نگه داريش کار سختيه ! شديدا" به نور احتياج داره ولی اصلا" نبايد آفتاب ببينه . هيج وقت نباید بدون آب بمونه ولی نبايد پاش آب بريزی . یعنی خاک زير پاش نبايد خيس باشه . باید هميشه زير گلدونی اش آب داشته باشه . بايد باهاش حرف بزنی و نازش کنی . مواظب باشی که ناراحت نشه . یه بار چند روز پيش مامانم کنارش نشسته بود و فکر می کنم که ياد مامان خودش افتاده بود و داشت آروم آروم گريه می کرد که یه دفه ديدم که يکی از گلهاش که تازه هم در اومده بود افتاد ! جدی می گم ها ! اصلا" نمی دونم نگه داشتنش به اين همه دردسر می ارزه يا نه ؟ ...... نمی دونم .... فکر می کنم الآن نوازش کردن برگهای کوچولو و تازه ی جوانه ی تازه در اومده ی یک قلمه ی بی جوونه ی ناز نازی رو که ريشه اش هنوز داره تو آب سر می کنه ياد گرفتم ... که قبلا" بلد نبودم

 AnnA | 9:20 PM 






زن . مرد. آدم . بچه . بچه؟ آدم . آدم . آدم .... دسته نيم کيلويی سبزی خوردن توی زنبيل پلاستيکی قرمز. ريحون تازه و درشت . تلخون . طالبی از وسط قاچ شده . پنير . نون تازه . .....تازه عروس . يه عالمه پارچه سفيد. پرده توری سفيد. پشت دری سفيد.قلاب بافی سفيد. ملحفه های سفید. نيل . يه عالمه نيل . يه عالمه آب سرد. يه عالمه یاس . محبوبه شب ..... رادیو. موهای پارافین زده . شستن. شستن ! شستن از تن ! چرا؟!! بيخوابی . پلک زدن عين تيک تاک ساعت زير توری های سفيد . بين یه عالمه سفیدی . توی بوی یاس . بيخوابی ؟!... قرار؟ ... پر ! ... آرام؟...پر

 AnnA | 1:57 PM 






هيچ می دونيد اين فونتی که من دارم باهاش می نويسم اصلا" ويرگول نداره ؟ يا اينکه داره و من هرچی می گردم پيداش نمی کنم . نوشتن بدون ويرگول برای من کار خيلی سختيه . می دونستيد؟ می تونيد از دوستم بپرسيد

 AnnA | 12:41 PM 








Thursday, November 07, 2002

آلوچه خانوم بالاخره رفت تو ليست بلاگنما صبح که اومدم چک کنم ديدم 3 تا بيننده هم داشته . خبر خوبیه مگه نه ؟يکی از دوستهای آلوچه خانوم که احتمالا" يکی از اون 3 تا بیننده بوده و هشت و نيم ساعت با ما اختلاف زمانی داره برام آف لاین گداشت که" اينجا تمام ديروز يه کله بارون باریده . ظاهرا" اينجا بارون مشکل کسی رو حل نمی کنه ".... بگذریم توی ولگردی های اينترنتی ام که تازگی تبدیل به وبلاگ گردی شده به زنانه ها هر روز يه نگاهی می اندازم. يکی دو روز پیش یه خاطره تعريف کرده بود که با مزه است . بخونيدش

 AnnA | 12:48 PM 








Wednesday, November 06, 2002

من ديروزدر کمال مسرت بالاخره يک خواننده داشتم .(يکی نيست که بگه تو چی داری می نويسی که خواننده داشته باشی!!!). نه اينکه فکر کنی يکی پيدا شد که اسم آلوچه خانوم براش جالب بودها ! من که قبلا" هم گفتم هنوز تو هيچ ليستی نرفتم. آدرسم رو برای يکی از دوستام وقتی داشتيم با هم چت می کرديم بصورت لينک فرستادم و اون تونست صفحه رو با فونت قابل خوندن فارسی باز کنه . خبر خوبی بود نه ؟ تازه بهم گفت که از اين به بعد سر می زنه ببينه اينجا چه خبره ... پس با اين حساب ديرور برای آلوچه خانوم روز بزرگی محسوب می شده. يادم رفت! می خواستم ازش بپرسم که" بارون برای يک ايرونی دور از خونه چه کارهایی می تونه بکنه؟" شايد بهتر شد که يادم رفت . چون سرحال به نظر نمی رسيد . بلافاصه بعد از ازخداحافظی وب کم رو خاموش کرد و من از ديروز تا حالا ذهنم درگير دوست خوب و اولين خواننده وبلاگم هستش ...... چه می دونم...... تا بعد

 AnnA | 4:58 PM 








Tuesday, November 05, 2002

مثل اينکه وبلاگ نويسی فارسی يک ساله شد . مبارک باشه . حيف! من يک سال عقبم . بگذريم که هنوز دارم يه جواريی گيج می زنم . توی روزهای اول گيج زدنم برای اينکه ببينم چه خبره لازم بود يه کمی تو وبلاگ ها چرخ بزنم .فضای دلگير و ناراحت کننده ای بودوهمه سياه پوش پرکشيدن کلاغ سياه بودند خواستم برم ببينم اِِين کلاغ سياه که" هوس پرکشيدن داشت" کی بوداما دقيقا" همون روزها پرشين بلاگ غير قابل دسترس بود و خلاصه گيج زدن آلوچه خانوم يه کمی بيخودی طول کشيد حالا تور و خدا اينهمه اتقاق بد رو به حساب پاقدم سنگين آلوچه خانوم نذارين ها! تازه همه اتقاقات اون روزها بد نبود. بارون اومد! و همه يه جورايی غصه هاشون تسکين پيدا کرد . اونهايی که دوست داشتند غصه دار بشن غصه دار شدند . اونهايی که عاشق نبودند عاشق شدند و اونهاِيی که عاشق بودند ياد عاشق شدن هاشون افتادند. و من نمی دونستم بارون می تونه اين همه مشکل رو با هم حل کنه ! دستش درد نکنه . حالا بعدا" ها بهتون می گم که بارون برای من چه کار ها می کنه . آدم اينجا همش می ترسه حرفهاشو يک جا بزنه و ديگه تموم بشه ! فکر آدمها که تمومی نداره پس احتمالا"حرفهاشون هم اينجور جاها ته نمی کشه!!! آدم هايی که انگار توی يه زير زمين جمع شدن تا برای خودشون بلند بلند فکر کنند و به صدای پلک زدن و بلند فکر کردن هم گوش بدن !!!!!! حالا اينکه آلوچه خانوم اينجا چه کار می کنه رو والله هنوز خودش هم يه جورايی داره گيج ميزنه !!

 AnnA | 5:32 PM 








Friday, November 01, 2002

زن خيلی خوب می دونست چشه ...ولی حتی برای خودش هم نمی تونست توضيح بده !اين ديگه نوبر بود. مرد خيلی خوب می فهميد که زن يه چيز خيلی بديش شده ! ولی اصلا" نمی فهميد چرا؟حتی يه جورايی عصبانی می شد که چرا؟ و اين ديگه خيلی افتضاح بود! هر دو شون می دونستند بايد جلوی يه اتقاقی رو بگيرند اما هيچکدومشون نمی دونستند چه طوری و از اين ديگه بدتر نمی شد.... زن ديگه درمانده شده بود . انگار ديالوگهای نقشش رو فراموش کرده بود و يکی بايد بهش تقلب می رسوند .مرد باور کرده بود که اتقاقات خيلی بدی درون زن افتاده . زن نفهميد که چقدر حال و روزش عجيب و غريب بود که مرد اينطور يه دفه جا عوض کرد. انگار فهميده بود که زن شايد برای اولين بار می خواست يک نفر اينطوری مواظبش باشه . ...مراقبش باشه ...باهاش باشه ...يه جور همراهی خاص انگار که اون دوتا داشتند باهم مرحله ای رو پشت سر می ذاشتند....نوع ديگر ی از زندگی رو تجربه می کردند .....تجربه ی غريب و شيرينی بود. اين همراهی اينقدر خاطره انگيز بود که از ذهن زن نمی ره حتی اگه اين مدل زندگی فقط 3 روز طول کشيده باشه

 AnnA | 10:42 PM 












فید برای افزودن به ریدر


آلوچه‌خانوم روی وردپرس برای روز مبادا


عکس‌بازی


کتاب آلوچه‌خانوم


فرجام




آرشیو

October 2002
November 2002
December 2002
January 2003
February 2003
March 2003
April 2003
May 2003
June 2003
July 2003
August 2003
September 2003
October 2003
November 2003
December 2003
January 2004
February 2004
March 2004
April 2004
May 2004
June 2004
July 2004
August 2004
September 2004
October 2004
November 2004
December 2004
January 2005
February 2005
March 2005
April 2005
May 2005
June 2005
July 2005
August 2005
September 2005
October 2005
November 2005
December 2005
January 2006
February 2006
March 2006
April 2006
May 2006
June 2006
July 2006
August 2006
September 2006
October 2006
November 2006
December 2006
January 2007
February 2007
March 2007
April 2007
May 2007
June 2007
July 2007
August 2007
September 2007
October 2007
November 2007
December 2007
January 2008
February 2008
March 2008
April 2008
May 2008
June 2008
July 2008
August 2008
September 2008
October 2008
November 2008
December 2008
January 2009
February 2009
March 2009
April 2009
May 2009
June 2009
July 2009
August 20009
September 2009
October 2009
November 2009
December 2009
January 2010
February 2010
March 2010
April 2010
May 2010
June 2010
July 2010
August 2010
September 2010
October 2010
November 2010
December 2010
January 2011
February 2011
March 2011
April 2011
May 2011
June 2011
July 2011
August 20011
September 2011
October 2011
November 2011
December 2011
January 2012
February 2012
March 2012
April 2012
May 2012
June 2012
July 2012
August 20012
September 2012
October 2012
November 2012
December 2012
January 2013
February 2013
March 2013
April 2013
May 2013
June 2013
July 2013
August 2013
September 2013
October 2013
November 2013
December 2013
January 2014
February 2014
March 2014
April 2014
May 2014
June 2014
July 2014
August 2014
September 2014
October 2014
November 2014
December 2014
January 2015
February 2015
March 2015
April 2015
May 2015
June 2015
July 2015
August 2015
September 2015
October 2015
November 2015
December 2015
January 2016
February 2016
March 2016
April 2016
May 2016
June 2016
July 2016
August 2016
September 2016
October 2016
November 2016
December 2016
January 2017
February 2017
March 2017
April 2017
May 2017
June 2017
July 2017
August 2017
September 2017
October 2017
November 2017
December 2017
January 2018
February 2018
March 2018
April 2018
May 2018
June 2018
July 2018
August 2018
September 2018
October 2018
November 2018
December 2018
January 2019
February 2019
March 2019
April 2019
May 2019
June 2019
July 2019
August 2019
September 2019
October 2019
November 2019
December 2010
January 2020
February 2020
March 2020
April 2020
May 2020
June 2020
July 2020
August 2020
September 2020
October 2020
November 2020
December 2020
January 2021
February 2021
March 2021
April 2021
May 2021
June 2021
July 2021
August 2021
September 2021
October 2021
November 2021
December 2021
January 2022
February 2022
March 2022
April 2022
May 2022
June 2022




Subscribe to
Posts [Atom]






This page is powered by Blogger. Isn't yours?