|
Sunday, November 30, 2003
زنی توی آينه سرشو بلند می کنه و بهم نگاه می کنه . نمی شناسمش ولی به طرز غريبی آشناست . مثل خودم حوله زرد رنگ پوشيده و از موهای فرفری اش قطره قطره آب می چکه . قبلا هم ديدمش . اولين بار توی شيشه پنجره مترو ديدمش . يه بار ديگه هم توی آينه آسانسور . همونقدر که من از ديدنش جا می خوردم , تعجب می کنه و ابروهاش يه دفه می پرن بالا . توی صورت هم دقيق می شيم . انگار می خواهيم چيزی رو کشف کنيم
.... نمی دونم منو شناخته يانه ولی من بالاخره اونو يادم اومد . سی سالگی مامان توی آينه بهم لبخند می زنه . من عوض شدم! دارم می شم شبيه سی سالگی مامانم . هيچ وقت اينقدر شبيه هم نبوديم . شايد بخاطر اين باشه که دارم مامان می شم . واقعا دارم مامان می شم ؟!
Thursday, November 27, 2003
اين نی نی گولوی ما يه وقتهايی مثل همین حالا , چنانی وول می زنه که که فقط اين ريختی می تونم مجسمش کنم .
Wednesday, November 26, 2003
ليست عريض و طويل کارهام جلوی رومه . اين دفه قصد کردم تا آخر اين هفته همه چيز تموم بشه . بساط چرخ خياطی جمع بشه . آخرين کارهای خونه تموم بشه . الان هم برای آقای همخونه که خوابه و روحش خبر نداره , تفريحات سالمی تدارک ديدم . البته بعد از فوتبال روز تعطيل ايشان که هيچ مقام و مرجعی در اون دخل و تصرف نداره . مثل نماز وحدت بخش روز جمعه در پارکينگ مقابل منزل انجام می شه . البته امروز مثل نماز عبادی سياسی عيد فطر با چند ساعت تاخير !
بالاخره همه کارهای اتاق نی نی رو خودم کردم . منظورم درست کردن پتو و پرده و حوله و از اين حرفهاست . به خدا اينقدر خوب شد , خيلی ساده شدند و کاملا نوزادانه ! و خوشبختانه نه دخترونه شد نه پسرونه . بدون تيکه دوزی و ميکی ماوس و دانلد داک و از اين حرفها , درواقع همه چيز رو با ترکيب پارچه های چهارخونه و ساده رنگ روشن درست کردم . اگه خيلی دل نبرند از شدت بی ريختی و بی تناسبی با زندگی نوزادی نگرانت هم نمی کنند . تا روزی که نی نی خودش بخواد چه می دونم مثلا اتاقش کاملا فضای ديجيمون يا يه چيزی تو همين مايه ها داشته باشه که ديگه اون موقع سليقه خودشه و به من مربوطی نمی باشد.
آقای دکتر کماکان نگران هستند که نی نی ما زود تر از موعد به دنيا بياد بابت اين نگرانی ايشون که از شهريور ماه به اينجانب ابلاغ شد . جز در مواقع ضروری رنگ شهر رو نديدم . و در حال زندگی روستايی بی سر و صدايی هستم . هر دفعه که رفتيم خدمتشون اين نگرانی بيشتر شد و محدوده حرکت من کمتر و آخرين باری که ملاقاتشون کرديم چنانی ما رو ترسوندند که الان محدوده حرکت من سطح اين منزل همخانگی هستش و بيشترين ناپرهيزی ام اينه که می رم توی راهرو ( همين طبقه خودمون ) و به همسايه روبروی چيزی و که برای پختن افطار کم داشته مثل تخم مرغ يا گوجه و در آخرين اقدام رشته فرنگی که من بعدا فهميدم منظورش همون ورميشل خودمونه , تحويل بدم .
خلاصه عين راپونزل اين بالا ( طبقه چهارم ) گير افتادم . شانس آورديم اف اف اختراع شده و در مواقعی که خرابه آقای همخونه خودشون کليد دارند وگرنه موهای فرفری ام قد 15 ساله شدن نی نی زمان می برد تا به سطح زمين برسه و ايشون بتونن بگيرنش بيان بالا .
و اما نی نی ! حسابی بزرگ شده و طبيعتا شکم من هم . اين که بدونی توی دلت يه موجودی هستش که حالا اگه بيرون باشه اونقدر بزرگه که می شه بدون هيچ ترسی بغلش کرد يه حس عجيب و غريبی به همراه داره يه وقتهايی آدمو حتی می ترسونه . نی نی حرکتش بيشتر و ضربه هاش پر قدرت تر شده و اندامی ازش رو که می تونم از روی شکمم لمس کنم جوندار تر و سفت تر شدند . کماکان از اون تو در حال دلبريه . به ضربه ها سريعتر جواب می ده . و بيشتر از قبل سکسکه می کنه . تعجب نکنيد ! سکسکه نی نی ها رو به وضوح می شه فهميد . يه جور حرکت با ريتم منظم , يعنی هم شدت حرکت , در واقع حرکت که نه تکانی که ايجاد می شه و هم فاصله های زمانی اش منظمه اونهم در يک نقطه ثابت از شکم احساس می شه . کاملا معلومه اين حرکت نمی تونه ارادی باشه و نی نی کنترلی روش نداره . اونهم بخاطر نظمشه و اينکه حرکت درونی هستش يعنی مثل ضربه به سطح شکم از تو وارد نمی شه . کاملا معلومه يه اتفاقاتی اون تو داره می افته که اين بازتابشه . معمولا خيلی هم طولانی نيست . نمی دونم نی نی بيچاره چطوری اين مشکل رو حلش می کنه . از تصور اينکه با هر سکسکه چقدر از مايع اطرافشو می بلعه دلم براش می سوزه . اصلا کلا آدم دلش برای نی نی ها که اينقدر جاشون تنگه و زمان طولانی ای که بايد بگذرونن تا آماده تولد بشن می سوزه . و اين روزهای آخر به نظرم يه قدری کندتر می گذرند ...
Saturday, November 22, 2003
ما امروز به دستور آقای دکتر برای سونوگرافی نهايی رفتيم پيش اون يکی آقای دکتر . برای تعيين بايفيزيکال پروفايل . در واقع به بچه نمره می دن که ببينند آمادگی اش برای تولد تا چه حدی هستش . نی نی سرتق ما نمره کامل رو گرفت . کماکان رشدش يک هفته و نيم از سن تقويمی اش جلوتره . اومدم با تقويم بارداری مطابقت دادم, بايد تا پس فردا وزنش 2420 گرم باشه اما نی نی ما همين الآن 2800 گرمه . من اسفند دود کردم , شماهم بزنيد به تخته !
و اما يک نکته مهم . نی نی ما که طبق سونوگرافی قبلی 95% دختر بود حالا 100% پسره . باور کنيد . دکتر چندين بار از زوايای مختلف بهمون نشون داد و از اونجايی که کاملا چرخيده و الان سرش پائين اومده , درواقع به اندازه کافی لنگهاشو هوا کرده بود و نقاط ناموسی اش درمعرض ديد بود. آقای دکتر به دفعات وردست های ناموسش رو بهمون نشون داد , تاجايی که ماديديم هيچ کم وکسری ای هم نداشت !
خب راستشو بگم هرچی داره بيشتر می گذره احساسات متناقضی بيشتر داره خودشو بهم نشون می ده . هر چی به آخرش نزديک می شه اهميت اينکه جنسيت نی نی چی هستش کم رنگتر می شه . من حتی يک دونه هم لباس دخترونه نخريده بودم . اتاقش کاملا نی نی يانه شده. وقتی که دکتر بهم گفته بود دختره اين از ذهنم گذشته بود که تاابد دلم برای پسر نداشته ام تنگ شده . حالا يه 2.5ماهی برای خودم دخترکی داشتم. خدا رو شکر دو ماه و نيم هم برای خودش خيليه ! ولی رويا نبافته بودم, هيچوقت دختر خطابش نکردم تو خصوصی ترين لحظات دوتايی مون بهش می گفتم: نی نی . از اين بابت خوشحالم .
لحظه ای که دکتر بهمون گفت پسره , اولين چيزی که يادم اومد اين بود که اسمی رو که برا ی پسر احتماليمون انتخاب کرده بوديم بيشتر دوست دارم .
احساس آقای همخونه به واقعيت نزديکتر بود تا من ! همش می گفت اين سرتق پسره . وقتی که داشتيم برمی گشتيم می گفت: خدا رحم کنه . می دونی يعنی چی ؟ و من فکر می کردم معلومه که می دونم يعنی چی. مامان يه پسر بودن اونهم پسری که باباش اين آقای همخونه ماست , خيلی انرژی لازم داره. دعا کنيد کم نيارم. تا تولد نی نی بايد يه بار ديگه قصه های نيکولا کوچولو رو بخونم . بايد فضای ذهنی ام رو آماده کنم. بايد يوگا رو از سربگيرم , فکر می کنم خيلی به کارم بياد. بايد کلاس کمک های اوليه برم و بستن زخم های عجيب و غريب رو ياد بگيرم. و بايد از الآن خودم رو برای کری خوانی با دوتا برزيلی سينه چاک , در جام جهانی 2006 آماده کنم. و از حالا بايد پس انداز کردن رو ياد بگيريم تا از اين به بعد سه سال يک بار بتونيم وسائل خونه منهدم شده مون رو عوض کنيم .
Wednesday, November 19, 2003
اولين سلام 30 سالگی را از آقای همخونه صميمانه بپذيريد . من خيلی روز تولدم رو دوست دارم . هميشه از چند روز قبل تا چند روز بعد در همون جاهايی که خودتون ميدونيد مراسم عروسی بشدت منعقد بوده و .... . دور و بريها هم هميشه ما رو تو اين روزا حسابی شرمنده کرده اند . اما امسال به چند دليل کمتر شرمنده شديم . اول اينکه عوض تولد , ماه مبارک بود . دوم اونکه تولد ما خورده بود به شبهای احياء . سوم هم اين بود که تنی چند از بستگان نمره 1 ( يعنی درجه اول مثل پدر و مادر و ....) بنده در آستانه تولد نی نی باز هم مدتی است که مجددا يادشان افتاده که وصلت من و آلوچه خانوم در شونصد سال پيش آنقدر که ايشان انتظار داشته اند ميمون نبوده , بنابراين مخالفند ( با چی؟ من نمی دونم !) پس ما را بايکوت کرده اند , در نتيجه قهريم
.
( پيام شخصی : ای بستگان درجه اول , فقط تا 23 آذر فرصت داريد تا با افتتاح حساب برای آبروی خودتان , ضمن برخورداری از اجر معنوی از جوايز ارزنده ای چون ديدار نی نی و خيلی چيزهای مهم ديگر بهره مند شويد . مهلت فوق غير قابل تمديد بوده و بعد از اين تاريخ با متخلفين برابر مقررات خودشان و به سبکی کاملا نوين, برخوردی شايسته تلافی يک دهه آزار آلوچه خانوم و آقای همخونه انجام خواهد شد . ضمنا ناصحين محترمی که قصد ياد آوری آغ يا آق يا عاق والدين را دارند را دلالت ميکنم به اين مهم که اين آقای همخونه شما خودش هم کم کم صاحب عاق است . بنابراين چه کشکی و چه پشمی ! )
خلاصه که ما امسال تولد و کادو و از اين جور جلافتها به شدت سال های قبل نداشتيم . اما جالب اين بود که برای اولين بار خودم هم اصلا تو يه حال ديگه بودم . دوست داشتم اين روز هم زود بگذره تا يه روز ديگه به نی نی نزديک بشيم . فکر کنم اين اولين تغيير احساس من بمناسبت نی نی بود .
امروز رفتيم دکتر . صدای قلب نی نی رو که گرفت تقريبا نصف ضربان عاديش ميزد . تا آقای دکتربياد توضيح بده که با به پهلو خوابيدن اين ضربان طبيعی ميشه و اين قضيه عاديه , آلوچه خانوم يهو شد يه آدم ديگه . از اولش داشتم صورتشو نگاه ميکردم . کل اين قضيه حدود 2 دقيقه طول کشيد . صورتش يه حالتی شد که تا حالا نديده بودم . هميشه وقتی نگران ميشد انگار دست و پاشو گم ميکرد . اما ايندفعه يه جور ديگه بود . حس ميکردم الانه که پاشه و نی نی رو ماساژ قلبی بده . تمام اجزای صورتش پر از نگرانی و تصميم بود . خيلی خوشگل بود , به اندازه شلنگ تخته انداختن های نامنظم قلب نی نی خوشگل بود . جای همتون خالی . آنا خانوم ما , آلوچه خانوم شما , راست راستی داره مامان ميشه , و همون طور که همه اونايی که ميشناسنش ميدونن , مامان خوبی ميشه . خوش به حالت نی نی . برو به بابا بزرگ محترمت بگو اينجوری واسه آدم مامان پيدا ميکنن, نه اونجوری. خدافظ شما .
Monday, November 17, 2003
دوست عزيز و کوچولويی داشتم که دلش نمی خواست بزرگ بشه اما من بين دست هاش , امن ترين آغوش دنيا روبرای پناه گرفتن پيدا کردم و بزرگترين قلبی که از اينجا تا دريا دوست داشتن رو بلده . منو تو بغلش قايم کرد و همخونه ام شد .
همخونه ای دارم که دوست نداره بزرگ بشه, طوری که حتی طی سالهای همخانگی هم کودک وجودش دست نخورده باقی مونده , و من اين اصرارش رو برای کودک باقی موندن خيلی دوست دارم . اون امروز, دقيقا 42 روز بعد از من 30 ساله می شه .
همخونه کوچولوی من , تولدت مبارک .
Thursday, November 06, 2003
سلام حضرات . بسيار می پوزشم از بابت غيبت . بهرحال نی نی جان بابا در حال تشريف آوردن هستند و بايد کار کرد و فارغ التحصيل شد و خانه را آماده کرد . و اما آخرين اخبار نی نی بابا و بابای نی نی . اولا که اين آلوچه خانوم غير مذکر( نامرد سابق ) گند زد به هرچی کپی رايته و اخبار من و نی نی را از اتاق خواب منتشر کرد . دستش درد نکنه . خلاصه که اين قضيه خصوصی بود . نی نی ديشب تلافی قصه گفتن ما را در آورد . انگار اومده بود سينه اش رو چسبونده بود به جانونی . دستم رو گذاشته بودم روی جايی که بالا و پايين ميرفت . دقيقا کف دستم بود . اينقدر زد تا خوابم برد . ميگن نی نی ها تو اين سن و سال ( مارو باش , سن و سال !!) حرکتشون بايد محدود تر بشه . اما نی نی انگار نميخواد بی خيال شه . آتيش پاره ايست خلاصه اين جوجه ما .
اما بابای نی نی , صبح پا ميشم ميرم خدمت ميکنم به کامپيوترهای دولت جمهوری اسلامی . ساعت 3 ميرم مغازه و در خدمت بخش خصوصی هستم . ساعت 9 به بعد هم ميرم سراغ مشتری های خودم و به امور خود اشتغالی ميپردازم . دو روز در هفته هم که ميرم دانشگاه و به کسب علم و دانش مشغولم . لطفا اگر در بخشهای ديگر مثل کشاورزی , معدن , هوا فضا و ... کمک لازم داريد تعارف نکنيد . اما دانشگاه :
( لطفا اگر اولين بارتان است که آلوچه خانوم ميخونيد لطفا يک سری به اينجا بزنيد تا در جريان اين عرايض من باشيد . ) اول ترم برام 16 واحد ثبت کردند از برای فارغ التحصيلی . تا اين لحظه با من بميرم تو بميری رسونديمش به 7 واحد . ولی بالاخره بايد برم سر کلاس . 2 هفته پيش برای اولين بار رفتم سر کلاس متون اسلامی . 20 دقيقه دير رسيدم رفتم ته کلاس نشستم . ديدم همه دارند مثل چی جزوه مينويسند . حاج آقا ميفرمود " آ " همه دو خط مينوشتند . تنها کسی که بيکار بود من بودم . ديدم آقا دارند بد نگاه ميکنند ولی نفهميدم يعنی چی . پامو انداختم رو پام و مشغول فراگيری انواع رابطه انسان با خدا شدم . آخر کلاس ديدم همه يهو شيرجه رفتند رو ميز استاد و بعد از چند دقيقه تازه فهميدم چه خبره . هر جلسه بايد فرمايشات آقا رو جزوه برداشت و ايشان آخر جلسه مشق ها را خط ميزنند و نمره کلاسی ميدهند . همه که رفتند رفتم جلو و گفتم : استاد من جزو اصحاب کهف هستم و تازه برگشته ام و حدود 20 ساله که مشق ننوشته ام . فرمودند از اين جلسه بنويس . ما هم رفتيم 4 رنگ خودکار و خط کش و يه دفتر با عکس گنده " توييتی " خريديم و مشقی مينويسيم . هفته پيش هم سر کلاس مکانيک سيالات يه پسره که 2 هفته بود تو نخ من بود اومد نشست کنارم . گفت آقا من نماينده بچه ها هستم و تا حالا شما رو نديده بودم . شما مهمانيد ؟ گفتم اختيار داريد ما اينجا خودمون کلی صابخونه ايم . گفت ورودی چه سالی هستی ؟ گفتم رياضياتت خوبه ؟ حساب کن اون سالی که من اومدم اين خراب شده تو توی جشن شکوفه ها بودی وداشتی ميرفتی کلاس اول, من ورودی 70 ام . باورش نميشد . رفت همه رفيقاشو صدا کرد و اونا هم انگار موميايی رامسس دوم رو بهشون نشون داده باشند منو نگاه ميکردن . اما رفيق شديم و کلی جزوه مزوه برام رديف کردن . کلی پيش کسوتی هستيم حالا برای خودمون . بد مصب اين 12 سال هيچ خبری هم نبوده که بگم مثلا خوردم به انقلاب فرهنگی . احتمالا انقلاب فرهنگی خورده به من . برای ما و نی نی دعا کنيد . مرسی که کامنت ميذارين . قربون شما .
Tuesday, November 04, 2003
امروز 13 آبان ماهه , 40 روزه ديگه مونده تا 23 آذر ! تاريخی که با آقای دکتر برای دنيا اومدن نی نی انتخاب کرديم . اشتياقم يه وقتهايی به حدی زياد می شه که فکر می کنم تحمل اين چند وقت باقی مونده رو ندارم . ما واقعا داريم می شيم 3 تا . يکی از خودمون . خود خودمون و از اين ببعد تا مدتها قراره هميشه باهم باشيم . نه ما اونو می شناسيم نه اون ما رو . فقط در موردش تصور داريم . هنوز نيومده خيلی دوستش داريم و احتمالا هر سر و شکلی داشته باشه فکر خواهيم کرد که اون قشنگترين , بهترين و دوست داشتنی ترين نی نی دنيا است . تنها چيزی که از دنيای خارج می تونستيم بهش برسونيم صدا بود . خيلی سعی کرديم و می کنيم با صدا فضايی ايجاد کنيم که وقتی می ياد احساس غريبی نکنه . خدا کنه اون هم از ما خوشش بياد . خدا کنه بعدتر ها صرفا چون مامان و باباش هستيم دوستمون نداشته باشه . خودمونو , خود خودمونو به عنوان زن و مردی که خوب می شناسه , بتونه دوست داشته باشه . يعنی موفق می شيم ؟!!
الان اگه آقای همخونه اينجا بود, می گفت اين حرفها چيه از الان می زنی ؟ داری از حالا بهش زور می گی . زور نمی گم . آرزو می کنم و قول می دم براش تلاش کنم . برام دعا کنيد . برامون دعا کنيد .
نی نی شبها ديگه رسما با قصه های بابا می خوابه . يعنی آقای همخونه کاملا خطاب به نی نی در حالی که صورتش کاملا روبروی نی نيه اول باهاش شروع می کنه به حرف زدن . به محض شنيدن صدای آقای همخونه رو به خودش شروع می کنه به تکون خوردن . يه جور با مزه ای بالا پائين می پره . يه وقتهايی اونقدر تکان هاش شديد می شه که آقای همخونه با آرامشی که به صداش می ده , سعی می کنه آرومش کنه . بعد قصه کوچولوش رو شروع می کنه . هر چی پيش می ره حرکات نی نی آروم و آروم تر می شه . از اينجا به بعد رو يه وقتهايی من هم خوابم می بره . نمی دونم تا کی سرشون باهم گرمه . پريشب ها اينطور که آقای همخونه می گفتند تا نيم ساعت بعد از تموم شدن قصه نی نی در حال شلتاق انداختن بود.
اونقدر عکس العمل های نی نی نسبت به صدای آقای همخونه قشنگه . يه وقتهايی هر چقدر التماسش می کنی و از اين ور و اونور بهش ضربه های کوچولو می زنی و جواب نمی ده کافيه آقای همخونه بياد نزديکش و بگه يکی بود يکی نبود. انگار يه دفه پا می شه ميشينه !
|
|